بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آفریننده ی شب ها و روزها اندر احوالات حضرت فاطمه علیهاالسلام که گردنبند خود را به سائل داد در کتاب کنزالغرائب زماتمکده از کتاب بشارت المصطفى ، از سلمان فارسى (ره ) مرویست که ، روزى خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله در مسجد تشریف داشت مرد پیرى از مهاجر که از شدت گرسنگى مى لرزید، نمایان گردیده ، و عرض کرد: یا رسول الله گرسنه ام مرا سیراب نما و برهنه ام مرا بپوشان ، آن حضرت فرمود: اى پیر تو را به خیر و برکت دلالت مى کنم برو به خانه کسى که خدا و رسول او را دوست مى دارند، و او هم خدا را بنده و رسول را فرزند پسندیده است . به نام بخشنده ترین بخشندگان سلام به همه ی دوستای مجازی خوبید؟ سلامتید؟ گفتم اینبار چی بنویسم که به درد هممون بخوره ، یه داستان جالب خونده بودم که واسه شما هم نوشتم استفاده کنید
.... اول وقت بود ، صدای اذان از رادیوی ماشین شنیده میشد ، جوانی که پهلوی من نشسته بود پا شد و به طرف راننده رفت و به او گفت : آقای راننده نگهدار ! میخواهم نماز بخوانم ! راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا ، حالا چه وقت نماز است. بعدش هم توجهی به این مطلب نکرد ، ولی جوان با عصبانیت و ناراحتی گفت: بهت میگم نگهدار ! راننده که فهمید قضیه جدی است ، گفت : اینجا که جای نماز خواندن نیست ، وسط بیابون ، حداقل بذار به قهوه خانه ای یا شهری برسیم ، بعد نگه میدارم. به نام خدای آدمای آروم روزی پیرزنی با شیطان روبرو شد ، از او پرسید تو کیستی؟ گفت: من شیطان هستم . بعد از معرفی همدیگر ، عجوزه گفت: آیا فکر میکنی ضرر و زیان تو در جامعه بیشتر است با فتنه ی من؟ از این رو با هم قرار گذاشتند بعد از فراغت از کار روزانه در هنگام غروب آفتاب اعمال خود را شمارش کنند تا بدانند کار کدام یک هلاک کننده و فتنه انگیز تر است. پس از این قول و قرار ، از یکدیگر جدا شدند. در آن روز عروس و دامادی تازه ازدواج کرده بودند. ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند. سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست. وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، نمی فهمد. مردها نمی فهمند. از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است. مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم. به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم. دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند. مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم. زنده باد تساوی به نام خدای مهربونیها صبح که داشتم می اومدم سرکار توی تاکسی رادیو روشن بود و یه آقایی داشت سخنرانی میکرد(راجع به از بین بردن صفات رذیله)حرفهای قشنگی میزد میگفت این زرنگی نیست که بگیم ما آدم خوبی هستیم پس ما میریم بهشت کسی زرنگه که بهشت واسش کوچیک باشه وگرنه که همه دیوونه ها و بچه ها هم میرن بهشت بعد که تموم شد با صدای خیلی زیبایی آیه الکرسی پخش شد منم کلی ذوق کردم که چه عجب یکی پیدا شد که توی ماشینش صدای دامبال و دیمبول و دوبس دوبس نیاد و ما مثل آدمیزادلذت ببریم که .......راننده نامرد رادیو رو خاموش کرد منم خودم بقیش رو تو دلم خوندم راننده نامهربون سبیل از بناگوش دررفته ..........دوستت ندارم
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |