سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام بخشنده ترین بخشندگان

سلام به همه ی دوستای مجازیHello

 خوبید؟ سلامتید؟

گفتم اینبار چی بنویسم که به درد هممون بخوره ، یه داستان جالب خونده بودم که واسه شما هم نوشتم استفاده کنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

 

.... اول وقت بود ، صدای اذان از رادیوی ماشین شنیده میشد ، جوانی که پهلوی من نشسته بود پا شد و به طرف راننده رفت و به او گفت : آقای راننده نگهدار ! میخواهم نماز بخوانم !

راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا ، حالا چه وقت نماز است. بعدش هم توجهی به این مطلب نکرد ، ولی جوان با عصبانیت و ناراحتی گفت: بهت میگم نگهدار ! راننده که فهمید قضیه جدی است ، گفت : اینجا که جای نماز خواندن نیست ، وسط بیابون ، حداقل بذار به قهوه خانه ای یا شهری برسیم ، بعد نگه میدارم.

 

 

خلاصه بحث بالا گرفت و بگو مگو بین جوان و راننده شدت گرفت که دعوا شروع شد ، راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت، بالاخره کنار جاده نگه داشت و جوان پیاده شد و ایستاد و نمازش را با آرامش خواند ، من هم به طفیل او نمازم را خواندم . پس از اینکه کنارم نشست و ماشین حرکت کرد از او پرسیدم: چه چیزی باعث شد که نمازتان را اول وقت بخوانید؟! (چون آن روزها ، دوران طاغوت بود و اکثر جوانها در بیراهه و فساد غرق بودند و برای من تعجب آور بودکه چنین جوانی نمازش را اول وقت بخواند)

گفت: من به امام زمانم حضرت ولیعصر(عجل الله) تعهد داده ام که نمازم را اول وقت بخوانم !

تعجب من بیشتر شد و گفتم: چگونه و بخاطر چه چیز تعهد دادید؟(و از همه مهم تر ملاقات با امام زمان که آرزوی همه شیفتگان اوست برای تو چگونه میسر شده؟)

او گفت: من قضیه و داستانی دارم که برایتان بازگو میکنم:

من در یکی از کشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس میخواندم ، چند سالی بود که آنجا بودم ، محل سکونتم در یک بخش کوچک بود تا شهری که دانشگاه در آن بود فاصله زیادی بود که اکثر اوقات من با ماشین این مسیر را طی میکردم.

ضمنا در این بخش یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافران را به شهر می برد و برمیگشت. برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدام ، پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت ، خلاصه روز موعود فرا رسید ، درس هایم را خوب خوانده بودم و آماده بودم برای آخرین امتحان ، که امتحان سرنوشت ساز و مهمی بود.

سوار ماشین اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد ، اتوبوس پر از مسافرانی بود که به شهر می رفتند ، من هم کتابم جلویم باز بود و می خواندم ، نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد ، راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد ، مقداری موتور ماشین را نگاه کرد و دستکاری نمود ، آمد استارت زد و ماشین را روشن نشد ، دوباره و چند باره همین کار را کرد اما فایده ای نداشت ،طولانی شد ، مسافران آمده بودند کنار جاده نشسته و با بچه هایشان بازی میکردند و من هم دلم برای امتحانم شور میزد و ناراحت بودم ، چیزی دیگر به موقع امتحانم نمانده بود ، وسیله نقلیه دیگری از جاده عبور نمی کرد که با آن بروم ، نمی دانستم چکار کنم، در اضطراب  و نگرانی و نا امیدی به سر می بردم تا شهر هم راه زیادی بود نمیشد که پیاده بروم ، دائم قدم میزدم و به ماشین و جاده نگاه میکردم ، با خودم فکر میکردم  که همه ی تلاشهای چند ساله ام از بین میرود و خیلی نگران وناراحت بودم ، یکباره جرقه ای در مغزم زد ! که ما وقتی در ایران بودیم در دعای ندبه ، متوسل با امام زمان می شدیم و وقتی کارها به بن بست میرسید از او کمک و یاری میخواستیم ، این بود که دلم شکست و اشکم جاری شد ، با خودم گفتم : یا بقیة الله اگر امروز کمکم کنی و کارم را درست نمایی و من به مقصد و مقصودم برسم قول می دهم و تعهد می نمایم که تا آخر عمرم نمازم را همیشه اول وقت بخوانم ! پس از چند دقیقه یک آقایی از دور آمد و بعد رو کرد به راننده گفت چه شده؟

راننده گفت : نمی دانم هرکار میکنم روشن نمی شود ، مقداری ماشین را دست کاری کرد و کاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن ، چند تا استارت که زد ماشین روشن شد ، همه خوشحال شدند و سوار ماشین شدند و من برق امیدی در دلم زد و امیدوار شدم ، سوار ماشین شدم ، همینکه اتوبوس میخواست راه بیفتد ، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: تعهدی که به ما دادی یادت نرود : نماز اول وقت !

 وبعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم،

فهمیدم که حضرت بقیة الله امام عصر عجل الله بوده و همینطور اشک می ریختم که چقدر من در غفلت بودم ، این بود سرگذشت نماز اول وقت من .

 

برگرفته از کتاب داستان های نماز نوشته مرتضی عطایی

 

داغون شدم تا تایپش کردم آخه سرعتم پایینه (خوبه همچین طولانی هم نبود)تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

چرا توی همه پستهام باید پای داغون شدن در میون باشه؟

 

 پی نوشت:

 دیشب به  دوستی مسیج دادم : منتظران گرامی با خیال راحت بخوابید این هفته هم نیامد

اون جواب داد: حواستان را جمع کنید عجله هم نکنید او هفته ها بی صدا می آید اما شما خوابید

من : یعنی شما بیدارید؟

اما دیگه جواب نداد فکر کنم خواب بود

واقعا هر چی فکر کردم به نتیجه ی درستی نرسیدم

یه منتظر واقعی باید چیکار کنه؟


نوشته شده در جمعه 89/2/17ساعت 12:0 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت