سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی وقت پیشها که حرف از زمان ظهور میزدیم از هم میپرسیدیم که اگر شرایطش فراهم شد و امام عصر از ما خواستند از همه ی عزیزانمان بگذریم آیا حاضر هستیم یا نه؟ چقدر دچار شک میشویم؟آنقدر ایمان داریم که بی چون و چرا در رکابشان باشیم و همه چیزمان را فدایشان کنیم؟ شاید لحظه های اول با اطمینان گفتیم: حتما!! او امام است! اصلا مگر میشود شک کرد؟ اصلا شک که هیچ! مگر میشود لحظه ای درنگ کرد و کاری نکرد؟اصلا مگر میتوانیم درنگ کنیم؟پس اینهمه که دم از انتظار میزنیم چه؟بالاخره یک جایی باید نمود پیدا کند یا نه؟گفتیم و گفتیم اما باز هم آن ته تها با خود گفتیم که نکند ما هم از دسته زیانکارانی باشیم که فقط تماشا کنیم؟نکند توجیه کنیم و بگوییم حب امام را داریم و کافیست! مثل همین کلاههای روزمره که سر خودمان مگیذاریم که اینجا فلان است و آنجا بهمان...این مصلحتی است و آن یکی مجبوریم تا مفسده نشود! اصلا میدانی؟ مهم، نیت است!! تازه جدیدا این را هم یاد گرفته ایم که: الاعمال بالنیات! اینها اعترافات سهمگینِ منِ مدعی انتظار نیست! اینها واقعیتهاییست که من و خیلیهای دیگر در آن غلت میخوریم و فکر میکنیم که نمیفهمیم،اما فقط "فکر میکنیم که نمیفهمیم" و این یعنی میفهمیم و یارایِ جنگیدن با این نفس لعنتی را نداریم، واقعیت این است که ما هنوز خیلی جوجه تر از آنچه که فکر میکنیم هستیم

اینها را اینروزهایی میفهمم که قلبم در سینه جا نمیگیرد! برای اینکه دارم میبینم، میفهمم،ولی کاری نمیکنم و بهانه ام این است که نمیتوانم کاری کنم شاید هم بهانه مان این است که همین دست به کیبورد شدن یک کاری است بس ارزشمند! زهی خیال باطل!

واقعیت این است که اینروزا که نمیتوانم از صحابی به ظاهر مُرده ی پیامبر دفاع کنم مدام با خود میگویم آیا اگر زمان ایشان بودم آنقدر عرضه داشتم که از زنده شان دفاع کنم؟؟آنقدر مرد بودم که جانم را کف دست بگذارم و باز شعار انی سلمُ لمن سالمکم سر دهم؟ من خیلی خسته م...من دلم میخواهد بمیرم که چرا روزی رسیده که همه مان میگوییم شکر خدا که زهرا حرم ندارد....

بیا و از خودمان نجاتمان بده مولا...حتی اگر قرار است تماشاچی باشم دیگر دلم تاب ندارد...میخواهم بمیرم و عکسهای ضریح مخروبه حجر را نبینم...

حالم خیلی خراب است آقا....دل من روزی شکست که خدا،نشانم داد تا به حال هیچ نبودم...بماند برای خودم...واقعیت خیلی تلخ بود ، من ماندم و چشمانی که محکوم به تر ماندن شد...


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 9:47 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

از صبح همینجا نشستم و تند تند فعالیت مفید میکنم و هی دعا به جون اونی میکنم که این نت رو آفرید!

فقط نتیجه گیری و خلاصه ش مونده

همین

به جهت خالی نبودن عریضه اینارو نوشتم وگرنه خودم میدونم که آخرش هرکی بیاد ببینه به روز کردم با خودش میگه : خب که چی؟

منم میگم هیچی

خدافز :)

 


نوشته شده در یکشنبه 92/2/15ساعت 2:17 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت