سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 نیمه های شب بود.با صدای ایوب بیدار شدم. بالای سرم ایستاده  بود. پرسید: تبر را کجا گذاشتی؟
از جایم پریدم:تبر میخواهی چکار؟
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: هیس کاری ندارم میخواهم پایم را قطع کنم درد میکند ، میسوزد هم تو راحت میشوی هم من
حالش بد بود نباید عصبانیش میکردم
گفتم:راست میگویی ولی امشب دیروقت است فردا صبح زود میبرمت دکتر برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و  از اتاق رفت بیرون
چند دقیقه بعد برگشت و پایش را گذاشت روی میز تحریر
چاقو را بالا برد و کوبید روی پایش
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند
با هر ضربه تکه های پوست و خون به اطراف میپاشید.

دکتر سفارش کرد به پایش روغن بزنید ، پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای چاقو بودند.
من دلش را نداشتم...هدی مینشست جلوی پای ایوب و دستش را روغنی میکرد و روی پای پدرش میکشید

دلم ریش میشد وقتی میدیدم برآمدگیهای زخم و بخیه از زیر دستهای ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت اینکاررا میکرد...

کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.نوک چاقو را فرو کرده بود در پوست سینه اش و فشار میداد.

میدانستم زورم به او نمیرسد
چانه ام لرزید...ایوب جان چاقو را بده به من ،چه کار میکنی؟
ایوب داد زد ولم کن بذار این ترکش لعنتی رو دربیارم
دارم میسوزم ، به خدا خودم میتونم ، میتونم درش بیارم ..خسته م کرده...
بغضم ترکید
بچه ها کنار هم ایستاده بودند و مثل من آرام اشک میریختند...

 

مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبتهای مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.روز جانباز قبول نمیکرد میگفت: من که جانباز نیستم.این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است که جانش را داد.

 

 

...

 

 


داشتم کتاب زندگیه شهید دکتر فیاض بخش رو میخوندم ..دیدم ایشون با وجود اینکه رییس یک سازمان بزرگ بودند چقدر روح بزرگی داشتندو متواضع بودند.حالا طرف رو میبینی هنوز به هیچ جا نرسیده واسه حفظ میزش دست به هرکاری میزنه
اگه همه ی رجال سیاسی و مسئولان رده ی بالامون کمی از اخلاص آدمایی مثل رجایی ،باهنر ،بهشتی رو داشتند،
اگه دلسوزیشون مثل دکتر فیاض بخش بود...
کشورمون دیگه دچار اینهمه چنددستگی  و فساد اقتصادی و هزار و یک مشکل دیگه نبود.
اگه همه نیتشون ،کارهاشون برای خدا بود مث اونموقع ها... دیگه آدما دیگران رو نردبون برای پیشرفت خودشون نمیکردن...
الان دیگه همه فقط حرف میزنن...دفاع مقدس روچپوندن توی یه هفته آخر توی شهریور و چپ و راست تلویزیون برنامه نشون میده و4تا بنر توی سطح شهر میزنن و...تموم...
امام زمان جا گرفته درغروبهای جمعه ی صدا و سیما و 4تا سرود و بنرها...که آقا بیا ما منتظریم...مثلا...

ولی توی عمل چی؟

توی دل جوونا به جای عشق صاحب الزمان...آهنگها و مدلهای جدید لباس جا گرفته
 توی جامعه هرکس به فکر خودشه ...هر کی زورش..پولش...پارتیش بیشتر بود، برده
اسمش هم جامعه ی اسلامیه...
آخرشم میگیم آقا بیا...ما منتظریم...مثلا...

دکتر فیاض بخش میگفت: حتی اگه امام به من حکم کنه که یه جارو بزارم روی دوشم و جارو بکشم،برام افتخاره و با همه ی وجودم قبول میکنم.

دکتر توی دفترچه یادداشتش کلماتی که برای حرف زدن روزمره با مردم لازم بود یاد بگیره رو مینوشت.بعدها سقز و سبزوار هم که رفتن اینکار رو میکرد.با مریض ها آنقدری که بلد بود به زبان و لهجه خودشون حرف میزد.میخواست احساس نزدیکی کنه...

پ.ن 1 :هیئت این هفته در وبلاگ شوق پرواز

پ.ن 2:فردا...عرفه...شرمنده ایم مثل همیشه...

التماس دعا...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/8/24ساعت 9:30 عصر توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت