بسم الله الرحمن الرحیم
انگار هوا طوفانی شده بود ، تا چشم کار میکرد آب بود و دیگه هیچی پیدا نبود، چندروزی بود که روی آب بودن، روی یه لنج یکبار مصرف که خیلی هم شلوغ بود، برق نگرانی و ترس رو میشد تو چشمای همدیگه نگاه کرد، همه امیدوار به رسیدن بودن، به یه آینده ی روشن،به روزهای قبل فکر میکرد که همه زندگیش رو فروخته بود به خاطر آینده ی بچه هاش، فکر میکرد با اینکار حتما بچه هاش به جایی میرسن و اینهمه سختی حتما ارزشش رو داره، کوچولوهاش چسبیده بودن به مادرشون، توی دل همه خالی شده بود و فقط به خشکی فکر میکردن توی همین اوضاع بودن که فهمیدن لنج شکسته، همه هول کرده بودن و نمیدونستن چیکار کنن، تلاش برای زنده موندن به هرقیمتی ، اونایی که بچه داشتن نگران تر بودن و محکم بچه هاشون رو چسبیده بودن....یه موج بلند اومد روی لنج و نیمی از لنج رو با خودش برد....با آدمهاش، مرد در یک لحظه دید یکی از بچه هاش نیست، اما نمیدونست کدوم! آخه دوقلو بودن، نمیفهمید چیکار میکنه فقط بچه ش رو میخواست ، از حال مادر چیزی نگیم بهتره...توی اون اوضاع قاراشمیش مردِ قصه تونست بچه ش رو از آب بگیره...هرکسی تلاش میکرد ببینه کس دیگه ا یهم افتاده توی آب یا نه! خیلی ها نبودن! خیل یها که غریبه بودن و تنها...هیچوقت کسی سراغشون رو نگرفت....مرد بچه رو از آب کشید بیرون ، صداش زد، هرکاری که فکر میکرد ممکنه اونو به هوش بیاره کرد، اما....بچه ی کوچولوش خفه شده بود.....حالا یکی مثل همون جلوی چشماش بود، شاید اون لحظه آرزو کرد که کاش بچه هام شبیه هم نبودن...کاش...میخواستن بخاطر سنگین شدن لنج نصفه نیمه جسدهارو بندازن تو آب اما اون یه مادر بود....گریه کرد، خواهش کرد...هزارتا کار کرد که نذاره....حداقل تا صبح....ازشون خواست که تا صبح کنار بچه ش باشه....سر هردو بچه روی پای مادر بود......مادر اونقدر گریه کرده بود و اونقدر ضجه زده بود که از حال رفت....دیگه نیمه های شب بود....بابای قصه نمیدونست چیکار کنه...با خودش فکر کرد اگه زنش به هوش بیاد و بیدار باشه دل کندن از بچه ش خیلی براش سخت تره....با خودش فکر کرد اگهتنهایی با بچه ش خداحافظی کنه . بسپارتش به آب خیلی بهتر از اینه که تو روشنایی جلوی چشمهای مادر اینکارو بکنه....تصمیمش رو گرفت، پا روی قلبش گذاشت، بچه رو بغل کرد و به آب ها سپرد...اشک میریخت و فکر میکرد موجهای اقیانوس اونو کجا میبرن....نفهمید چطور صبح شد....هوا گرگ و میش بود که همسرش چشم باز کرد ، فکر میکرد همه ی دیشب رو خواب دیده....فکر میکرد....فکر میکنی همچین مادری چه فکری داره و چه آرزویی داره غیر از مُردن؟ آرزو میکرد کاش میشد هیچوقت چشمهاش رو باز نکنه ....باز گریه ...باز اشک...باز...دید که جای بچه ش خالیه و فهمید که چی به سر بچه اومده...فریاد میزد.....بابای قصه سعی میکرد آرومش کنه...دلگرمش کنه به اون یکی بچه شون، مادر بچه ش رو که بغلش آروم خوابیده بود رو بغل کرد....بوسید گریه کرد...اما کوچولوش تکونی نخورد....صداش زد....قربون صدقه ش رفت....تکونش داد اما دریغ....مرد قصه یکبار دیگه کمرش شکست....این بار نمیدونست چجوری میتونه خودشو ببخشه...اون با دستایِ خودش.... +این یه قصه نبود، یه رویا نبود، یه واقعیت تلخ بود که همین چندروز پیش، همین نزدیکیها اتفاق افتاد...به دبنال مهاجرتی که به امید یه آینده ی روشن انجام گرفته بود، کاری به درست و غلطش ندارم، فقط ازتون میخوام برای همه ی اونایی که خواسته یا ناخواسته افتادن توی گرداب هوس هاشون دعا کنید ، برای همه ی اونایی که مشکلاتی دارن که به عقل من و تو نمیرسه...واسه اونایی که سالهای قبل مث من و تو روزه دار بودن و لی امسال به خواست خودشون این توفیق ازشون گرفته شد....
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |