بسم الله الرحمن الرحیم
سپاهی ها نگاهی به هم کردند، به نظر می آمد متاثر شده اند.یکی از آنها گفت: آره من وضعیت جنت آباد رو دیدم وضعش خیلی خرابه یکی دیگر گفت: حتما به گوش جهان آرا میرسونیم پرسیدم: من مطمئن باشم به برادر جهان آرا میرسونید؟ نمیدانم چطور این جمله رو با بغض و ناراحتی گفتم که یکیشان گفت: صبر کنید شاید همینجا بتوانیم ممد را پیدا کنیم.شما خودتون باهاش حرف بطنید و جریان رو بگید. یکی از آنها گوشی را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد. یک لحظه هول بدنم را گرفت.دستپاچه شدم.تعریف جهان آرا را زیاد شنیده بودم،با چیزهایی که علی و بقیه درباره اش گفته بودند،ابهت و شان خاصی برایش قائل بودم،یک لحظه به ذهنم رسید نکنه چون او یک فرد نظامی رده بالاست خیلی خشک و رسمی برخورد کند یا بخاطر شرایط سختی که اینروزا داریم بگوید من چه کار کنم؟ همینوطر که با خودم کلنجار میرفتم،جوان سپاهی با جاهای مختلف تماس میگرفت و دنبال فرمانده ی سپاه_مجمد جهان آرا_ میگشت.آخر سر بعد از کلی با این و آن حرف زدن گفت: خدارا شکر پیدایش کردم. جهان آرا که پشت خط آمد،جوان سپاهی اول خودش کمی درباره وضعیت جنت آباد صحبت کرد و بعد گفت: خواهری اینجاست که با شما کار دراد.با خودش صحبت کنید. با خجالت رفتم و گوشی را گرفتم.خداخدا میکردم بتوانم راحت حرفم را بزنم و او هم خوب برخورد کند. در حالیکه صدایم میلرزید گفتم: سلام، حسینی هستم، خواهرِ سید علی حسینی...جواب سلامم را داد و با صدایی بشاش گفت: جای علی حسینی خالیه، الان اگر بود قطعاً خیلی کمکمون بود هم از نظر فکری ، هم کاری...جاش خیلی خالیه، خیلی کارا میتونست بکنه...بچه قوی و شجاعیه دعا میکنم زودتر خوب بشه و دوباره تو جمع خودمون ببینیمش...بعد پرسید: جریان جنت آباد چیه؟ چه مشکلی پیش اومده؟ من که تعریف جهان آرا از علی حالم را بهتر کرده بود و باعث شده بود ترسم بریزد گفتم:تعداد ما تو جنت آباد کمه،نمیتونیم همه ی شهدا رو به خاک بسپریم،شبها سگها حمله میکنن و مجبوریم با سنگ پرانی از شهدا دفاع کنیم با وجود اینکه جنت آباد امنیت نداره ولی مجبوریم بمونیم و دلمون نمیاد شهدا رو رها کنیم و بریم، هیچ اسلحه ای هم نداریم تا از خودمون جلوی سگها و چیزای دیگه دفاع کنیم،نیروی خاصی هم نداریم پرسید: اونجا کلاً چندنفرید؟ گفتم: پنج تا زنیم و دوتا مرد گفت: یعنی فقط شما چندنفر اونجایید؟ بدون هیچ محافظی و اسلحه ای؟! گفتم : بله تن صدایش عوض شد و با ناراحتی گفت: ان شاء الله اجرتون رو شهدا و سیدالشهدا بدن، من حتما پیگیری میکنم،شما هم که به نتیجه رسیدید حتما بهم اطلاع بدید. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم... از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم . ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین میگن ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته! اما بود...و تا ابد هست...هم آزادی شهر رو دید...هم پرثمر گشتن خونِ سید علی ها و دستانِ زحمت کشِ زهراها رو...هم.... کاش دعامون کنه کاش حضورشون رو ، نگاهشون رو حس کنیم کنارمون +امسال مادرش آرامتر از همیشه کنارش است...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |