بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدونم چرا عقربه های ساعت خیلی وخته که دارن میدوند، چشم به هم میزنیم همینجور روزها میگذره و قدم به قدم به مرگ نزدیکتر میشیم من که هنوز تو سال 84 و اون حول و حوش موندم هنوز توی 18 سالگی موندم. انگار همین دیروز بود نی نی کوچولوی توپولوی خونواده ، اولین نوه ی شیرینمون بدنیا اومد و چقدر همه شاد بودیم و حالا اون نی نی تپل داره میره کلاس دوم و من هنوز فکر میکنم که 1 سالشه:-دی یاد روزایی که بابامون با جعبه های بزرگ واسمون دفتر و مداد و لواز التحریر میاورد و از ذوق بوی نویی کاغذ کتابامون میپیچید توی خونه بخیر چقدر زود گذشت وقتایی که با عجله روزای آخر شهریور دنبال خریدن کیف و کفش بودیم چقدر وقت میذاشتم تا دفترامون رو خط کشی کنم ،یه خط قرمز یه خط سبز... حالا چی! دفترای فانتزی با جلد روغنی که دیگه نایلون نمیخواد.... با عکس میکی موس و شرک و دیجیمون و این مزخرفات.... و چه ذوقی میکنن بچه ها با دیدنشون... مداد و پاکنای شکلای متنوع با بوهای مختلف اما هیچکدوم به پای پاکن دورنگ های آبی و قرمز ما نمیرسه نمیدونم چرا دیگه نه عیدا حال و هوای اونموقع ها رو داره نه مدرسه رفتنا و نه سه ماه تعطیلیهاااااا..... مشکل از ماست یا از روزگار نمیدونم اما هرچی هست دیگه هیچی اون شکلی نیست دیگه مثل اونوختا برف نمیاد که از ذوق بچه ها بریزن تو کوچه ها و گوله گوله به هم برف پرت کنن الان دیگه بچه ها منتظر سرویس میمونن.... الان دیگه هیچیش مثل اونموقع ها نیس چقدر قشنگ بود وقتی از در کلاسی رد میشدی و صدای همه ی بچه ها میومد که بلند بلند داد میزدن ... حسنک کجایی.... دیگه خبری ازین چیزا نیست.... دیگه ذ رو با لذت آبگوشت خوردن نمیبینن دیگه ی رو با سیب و سینی نمیشناسن دیگه..... من مدرسه رفتنای الان رو ، دفتراشون رو شعراشون رو دوست ندارم..... چقدر دلم برای بچه ی نداشته م میسوزه.... شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. بعد از این همه سال تازه این شعرو میفهمم ، کاش حداقل کتابامو نگه میداشتم... خوشا به حالت ای روستایی چه شاد و خرم، چه باصفایی در شهر ما نیست جز دود و ماشین دلم گرفته از آن و از این در شهر ما نیست جز داد و فریاد خوشا به حالت که هستی آزاد ای کاش من هم پرنده بودم با شادمانی پر میگشودم می رفتم از شهر به روستایی آنجا که دارد آب وهوایی پی نوشت: نمیخواستم چیزی بنویسم اما اینقد بچه ها راجع بهش حرف زدن وسوسه شدم ، دلم پر بود آخه....
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.
کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.
او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.
پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.............
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |