سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 به نام خدا

با پارتی میشه ...............

کار پیدا کرد

پولدار شد

زن گرفت

شوهر کرد

آدم کشت

با پارتی میشه یه شرکت رو در 3 سوت پلمپ کرد و خم به ابرو نیاورد طوری که به تعطیلات بخوره و اون بدبخت نتونه کاری کنه

میشه با همون پارتی پلمپ شدن یه شرکت دیگه رو 1 ماه کش داد و آخرم دررفت

میشه زیراب عالم و آدم رو زد و آخرشم عزیز دردونه باشی

میشه هرجور دوست داری بپوشی آخر از پوشش دیگران ایراد بگیری

میشه جد و آبادت رو بدون مدرک تحصیلی مدیر یه اداره کنی

میشه یه آدم متخصص رو از اونجایی که باید باشه عزل کنی

میشه تویه اتاق جلوی کولرگازی حالشو ببری

و میشه توی اتاق بغلی بخاطر نداشتن پارتی مثل مرغ پرکنده از گرما بال بال بزنی

میشه.................

کلا این پارتی خیلی چیز توپیه، هرچی کلفت تر ، کاراییش بیشتر فرقی نمیکنه کار ریز یا درشت مهم اینه که کارو راه میندازه به هر وسیله ای از نون بری گرفته تا .......................

 

خدای مهربون پارتیه ما هم تویی ، یه فکری به حالمون بکن بی زحمت

 


نوشته شده در شنبه 89/4/26ساعت 8:18 عصر توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

به نام خدا

 

یکی از دوستام تعریف میکرد که یه آقایی همکارشون بوده، این بنده خدا یه مقدار زیادی به ملت نگاه میکرده ، یعنی گفت قشنگ زل میزده تو چشم آدم تا حرف میزده و به شدت بد نگاه میکرده ، یه روز همه ی همکارا شاکی میشن و یکی به نمایندگی بهش میگه آقای ایکس چرا شما اینقدر بد نگاه میکنید و به آدم زل میزنید، ببخشید چرا اینقدر هیز هستید؟

گفت آقاهه با یه نگاه عاقل اندر سفیه و همون زل زدگی همیشگی گفت : ای بابا خانوم عزیز من که هیز نیستم ، من دقیقم و فقط یه کم دقت میکنم ، همین

 

این شد که ما تصمیم گرفتیم زین پس بجای وا‍ژه ی غریب و نامانوس هیز از واژه ی وزین "دقیق" استفاده کنیم.

 

بقیه اش اینجاست ، بفرما بخون...

نوشته شده در پنج شنبه 89/4/24ساعت 12:26 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

بهشت زهرا نامه و دیدار با دوس جونا  


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 12:0 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

به نام خدای مهربون

 

از وقتی کتاب دا رو خوندم خیلی به فکر فرو میرم  به اینکه اونا چی کشیدن و چه صحنه هایی رو دیدن صحنه هایی که ما فقط با خوندنشون اشک توی چشمامون جمع میشه ، فکر اینکه زندگی آرومی داشته باشی و یدفعه همه چیز به هم بریزه ، اونقدر اوضاع داغون بشه که بعد از 20 روز شروع جنگ یه دختر 17 ساله با خودش فکر کنه چی به سرشون اومده؟

حتی فکرش هم منو آزار میده و فقط خدا میدونه که اونا چی کشیدن

 

چی کشید وقتی اون دختر جنازه های بی دست و سر رو غسل میداد

وقتی مغز متلاشی شده پیرمرد رو دوباره توی کاسه سرش جا میداد

وقتی .................

 

بقیه اش اینجاس ، بفرما بخون...

نوشته شده در شنبه 89/4/12ساعت 11:16 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

به نام خدای صابخونه ها

 

سلام دوس جونا

من از امروز تو خونه جدیدم مستقر شدم

صابخونه قبلی خیلی اذیت میکرد منم گفتم از اینجا میرم ، فکرکرده بود من مردم اونجا بمونم ، چیزی که زیاده خونه ی مجازیه..... ایـــــــــــــش

ایشالا اینجا خاطرات خوبی رو با دوس جونیا داشته باشیم و حرفای خوب خوب بنفیسم

هر کس هم آدرسش توی لینکا نیس بگه اضافه کنم آخه دست تهنا اینجارو جمع و جور کردم بهضی از وسایلم گم شد

 

نظرتون رو راجع به قالب هم حتما بگید، قالب اون وبلاگم خوشجیل تره یا همین که اینجاست؟؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 10:36 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

                                                       به نام خدا

کپی شده از سایت قطعه 26

به اینجا هم یه سر بزنید

یکی از نوشته های خرداد ماهشه

 

روزه بود در شب لیله الرغائب. آرزوها داشت برای خودش قشنگ و رنگارنگ. آرزو می کرد آن دنیا محشور شود با “مسلم”. مسلم سفیر حسین است اما فرزند عقیل نیست. مسلم فرزند خود علی است. مسلم سفیر حسین است اما در آخرالزمان. مسلم از دارالعماره روزگار به حسین سلام داد و مادرش سفره افطار پهن کرده بود در قطعه 26 چادرش مشکی بود؛ درست مثل چشم مسلم. مسلم، مسلم، مسلم … برخیز از مزارت و برای مادرت از بهشت خرما بیاور که می خواهد باز کند روزه اش را. “ای شهید، ای آنکه بر کرانه ابدی و ازلی وجود بر نشسته ای دستی بر آر” که مادرت تشنه است. گرسنه است. موذن اذان داده و خدا اذن داده که مادر روزه اش را با نگاه تو باز کند. مسلم، مسلم، مسلم … چه سنگ نوشته ای دارد مزارت: ” متاب ای مه تو بر سنگ مزارم، که بنشسته دمی مادر کنارم؛

 

بقیه اش اینجاس ، بفرما بخون...

نوشته شده در چهارشنبه 89/4/9ساعت 12:0 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

به نام خدای مهلبونم

 

متن زیر کپی برداری از وبلاگ یک ملای بی سواد است خیلی خوشم اومد گذاشتم اینجا تا جلوی چشمم باشه

 

عمامه من 6 متر است. روزی که برای اولین بار به سرم بستم سرم درد نمی کرد.اما امروز سرم درد می کند برای درد سر. برای جنگیدن. سرم درد می کند برای جنگی که باید لباس رزم بپوشیده و خط مقدم این جنگ نرم بایستم. خوبی عمامه این است که اگر دشمن خواست تو را با گلوله ای بزند سفیدی اش را به خوبی نشانه رود. اگر خواستند ناسزا بگویند بدانند چه کسی را هدف قرار دهند. من حتی برای مرگ هم اندیشیده ام که کفنم را روی سر گذاشته ام. می خواهم به همه دنیا بگویم اگر مرا در راه ولایت کشتند برای من از پول بیت المال کفن زرباف نخرید. من کفنم را خریده ام.

 

بقیه اش اینجاس ، بفرما بخون...

نوشته شده در یکشنبه 89/4/6ساعت 12:0 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت