بسم الله الرحمن الرحیم
شب قبلش شنیدیم که قرار است شش گوشه اش را بیاورند مرقد امام ، با خودمان گفتیم ما را که کربلا راه ندادند حداقل ضریحش را زیارت کنیم...عزم جزم کردیم و سه تایی ظهر دوشنبه راهی شدیم....گویا قرار بود 4 عصر ضریح در مرقد باشد! این را از بنرهای همانجا فهمیدیم اما در خبرها و نت و اینها گفته بودند بعد از نماز مغرب است قرار...توفیقی بود و گلزار را گشتیم و به زیارت شهدا رفتیم و با عجله ای وصف ناشدنی به سمت حرم برگشتیم...از شلوغی حرم همینقدر بگویم که رسما از جانمان سیر شدیم تا نمازمان را به فرادی خواندیم حتی! آنهم در زیر دست و پای ملت و فراری دادن مُهرمان از زیر پاهای مبارک و پر ملاحظه شان! یک ایستگاه صلواتی هم گذاشته بودند که صفش طویل بووووووووووود در حد چی؟ در حد اینکه ما فکر کردیم گیت ورودی به صحنی ست که ضریح آنجاست! نگو صف شیر بود!!! با هزار و یک مشقت بعد از خواندن نماز خودمان را به بیرون رساندیم...بماند که هوا چقدر مطبوع و بارانی بود و لذت انتظار را چند برابر میکرد....تاریک شده بود و ماهم عجله داشتیم که برگردیم...وارد صحن موردنظر که شدیم همه جمع شده بودند دور فضایی که با داربست محصور شده بود و پروژکتورهایی که هرچند لحظه یکی روشنشان میکرد و دیگری خاموششان! ساعت 6:30 بود اما خبری نبود...از هرکس میپرسیدی میگفت من نمیدانم کی می آید قبل از اذان اعلام کردند که کاروان از عوارضی قم رد شده اند...حالا ساعت 7 بود و ما همچنان زیر باران و سرپا مانده بودیم تا اینکه یک فروند سرباز تشریف آوردن و گفتن: ضریح یک ساعت دیگه میاد و الکی اینجا نایستید خسته میشید! صحن سقفی نداشت و تمام زمین خیس خیس بود به زحمت گوشه ای را پیدا کردیم که خشک مانده بود نشستیم زمین تا خستگی چندساعت ایستاده ماندنمان را ازبین ببریم...هرچند که همان چنددقیقه کلی خوش گذشت بهمان ...آن طرف قضیه را هم داشته باشید که همسرانِ دوستانِ گرامی هییییییییی زنگ میزدند که دیر است و اگه خبری نیست برگردید! ما هم هییییییییی مقاومت میکردیم که نه دیگه الاناس که خبری بشه دلمان خفن شکسته بود و برای اینکه به هم روحیه بدهیم جلوی اشکهایمان را میگرفتیم...هردویشان ناراحت بودند...یکیشان کل کلاسهای عصرش را نرفته بود که بیاید حرم...زیارت مرقد که نتوانتست برود هیچ حالا ضریح را هم دیگر نمی دید...رسما قطع امید کرده بودیم...یکیشان میگفت برگردیم که حداقل به مراسم حسینیه محل برسیم...میخواهم آنجاااااا حسابی گریه کنم که حتی لیاقت دیدن ضریحش را هم ندارم و آن یکی شاکی بود و میخواست به امام شکایت کند که چه میشد اگر چشمم به ضریحتان میخورد...؟ خلاصه اوضاعی بود...ساعت 8 شده بود و همچنان از سرما میلرزیدیم....خیلی ها با بچه هایی که در آغوششان بود زیر باران قدم میزدند....عده ای در گوشه ای از صحن دعای فرج میخواندن و بعضیها هم از داربست ها بالا میرفتند ساعت 8:30 بود که تصمیم گرفتیم برگردیم منزل که دیدم همه به سمت آن داربستهای وسط صحن میروند، همان جا که صبح قرار بود ضریح شش گوشه را ببینیم....ما هم با عجله رفتیم ...مدام میگفتند چندلحظه دیگر می آید اما چندلحظه هایشان از چنددقیقه هم تجاوز میکرد...بالاخره صدای یک دو سه یِ مداح در صحن پیچید و کمی امیدوار شدیم که شاید برسد و بالاخره چشممان روشن شود به جمالش و برساند سلاممان را به ارباب...بازهم انتظار...حالا دیگر همه وسط صحن بودند و خیس خیس... هرکس زیر لب چیزی میگفت...صورتها از قطره های باران خیس بود و اشکهایشان گم می شد... با خودم فکر میکردم قمی ها چه نعمتی داشتند که مرتب میتواستند ضریح را زیارت کنند... بوی اسفند فضا را پر کرده بود ، همه با مداح همخوانی میکردند....صدای یا حسین دیوارهای صحن را به لرزه درمی آورد...بی شک آسمان هم به این مردم غبطه میخورد...بی صبرانه منتظر بودیم... ساعت 8:45 دقیقه ضریح آمد و صدای گریه ی زن و مرد بلند شد و اشکها بر قطرات باران غلبه کردند... اشکها جاری شدند و سلام بر ارباب... السلامُ علی الحسین...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |