بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدا کپی شده از سایت قطعه 26 یکی از نوشته های خرداد ماهشه روزه بود در شب لیله الرغائب. آرزوها داشت برای خودش قشنگ و رنگارنگ. آرزو می کرد آن دنیا محشور شود با “مسلم”. مسلم سفیر حسین است اما فرزند عقیل نیست. مسلم فرزند خود علی است. مسلم سفیر حسین است اما در آخرالزمان. مسلم از دارالعماره روزگار به حسین سلام داد و مادرش سفره افطار پهن کرده بود در قطعه 26 چادرش مشکی بود؛ درست مثل چشم مسلم. مسلم، مسلم، مسلم … برخیز از مزارت و برای مادرت از بهشت خرما بیاور که می خواهد باز کند روزه اش را. “ای شهید، ای آنکه بر کرانه ابدی و ازلی وجود بر نشسته ای دستی بر آر” که مادرت تشنه است. گرسنه است. موذن اذان داده و خدا اذن داده که مادر روزه اش را با نگاه تو باز کند. مسلم، مسلم، مسلم … چه سنگ نوشته ای دارد مزارت: ” متاب ای مه تو بر سنگ مزارم، که بنشسته دمی مادر کنارم؛ بسان کودکی های دل من، که شبها بود و مادر در کنارم؛ هم اکنون مادر غم پرور من، بود با حال خسته در کنارم؛ چه غم دارم که در دنیا و عقبی، عزیزم مادرم باشد کنارم. مسلم فراهانی. فرزند محمد. تولد: 1344 شهادت: 5/ 4/ 61 محل شهادت: شیاه کوه تپه. ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد، بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد؛ به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم. قطعه 26 ردیف 16 شماره 75?. مسلم، مسلم، مسلم … می دانی چند سال است که ندیده تو را؟ سال هاست که برایت به جای سالگرد شهادت، جشن تولد می گیرد. جمعه 18 تیر ماه جشن تولد توست. تو البته 15 تیر به دنیا آمده ای اما مادرت مراسم جشن تولد تو را انداخته جمعه ساعت 10 صبح که همه بتوانند بیایند. جمعه 18 تیر از بهشت مرخصی بگیر و بیا. برای دل مادرت هم که شده بیا. “بیا شمعا رو فوت کن، که صد سال زنده باشی”. ثواب دارد. بیا و شاد کن دل پیر زن را. به اندازه کافی غم و غصه خورده. مادرت هر شب به این آرزو می خوابد که خواب تو را ببیند و با این امید از خواب بر می خیزد که تو دستش را بگیری. روزی به تو شیر داد که شیر بچه اش باشی. عصای دستش باشی. تو را در لباس دامادی ببیند. برایت اسپند دود کند اما همه آرزوهایش بر باد رفت وقتی پیکر تو را غرق در خون دید. شهادت افتخار است ولی می شکند کمر مادر را. دل مادر کوچک است. تاب ندارد ببیند جگر گوشه اش بر زمین افتاده بی دست، حتی اگر آن مادر، “ام البنین” باشد. مادر عباس بود اما کارش شده بود گریه و زاری. دلش تنگ می شد برای قد رشید عباس. گاهی می نشست در بقیع و زار می زد از فراق عباس. از داغ عباس. یک چیزهایی شنیده بود از عمود آهن ولی کافی نبود. چه کشیده بود زینب که آن صحنه ها را دیده بود. ام البنین همیشه می گفت: ناجوانمردانه کشتند پسرم را. یک تنه لشکری را حریف بود. شمشیر که می زد، می شد مظهر قهر خدا. شیر بود پسرم. شیر بچه حیدر کرار. گاهی که کودک بود ذوالفقار پدر را دست می گرفت و به حسین می گفت: مولای من! من و دیگر برادرانم فدای تو. تا ما را داری غم نداشته باش. یادش داده بودم حسین را برادر صدا نزند. به او گفته بودم فرق خودم را با فاطمه. به او گفته بودم؛ حسین را همیشه “مولا” صدا کن. از حسین لحظه ای جلوتر قدم بر ندار. همیشه چند قدم پشت سر او حرکت کن. مراقب حسین باش. اول بگذار حسین بنشیند بعد تو. آبی اگر بود اول بده حسین بنوشد. هوای بچه های حسین را داشته باش. حسین مظلوم است. مواظبش باش. کربلا رفتی، همه فکر و ذکر تو حسین باشد. ببین پسرم! در کربلا تو راه را از میان باران نیزه ها باز می کنی و به علقمه می رسی. مبادا از آب علقمه بنوشی در حالی که حسین تشنه لب باشد. در مشک تو آنقدر آبی جمع نمی شود اما اول بده کودکان حسین. بعد جرعه ای به مولایت تعارف کن و بعد، از همان شجره طیبه ای که اصلها ثابت و فرعها فی السماست دانه ای خرما بچین و بده دست “مسلم” که مادرش مثل من روزی مادر شهید خواهد شد. پسرم! تو ماموری از طرف خدا که در آخرالزمان نگهدار سیدی از تبار خراسان باشی که نائب خورشید است. ماه است. پسرم! “ابا الفضل علمدار، خامنه ای نگهدار”! چند وقته زدم تو کار کپی تنبلیه و هزار درد سر
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |