ممنون به خاطر تلنگرت
خيلي ممنون
همديگه رو هميشه دعا کنيم.ان شاالله
چه خوب که اين پست رو نوشتي! ياد چند مکاه پيش خودم افتادم که چه ترسي سرتاپام رو گرفت که مبادا دوباره اون مريضي لعنتي بياد سراغ مامانم. چه قدر دل شکسته بودم يادمه وقتي موضوع اون دختر 9 ساله اي که باباش جانبازه و مادرش فوت کرده افتادم و چقدر خجالت کشيدم از خودم.
واي سنا گاهي شبها که شامم رو سير مي خورم و راحت مي خوايم فکر مي کنم که چند تا همسايه الان جلوي بچه هاشون با رمندگي نشستن و نمي دونن چي بخورن!
خجالت مي کشم از خودم. کاش علي وار زندگي کنيم
سلام. اين ماجراهايي كه گفتي منو ياد يه موضوعي انداخت: وقتي هنوز يه سالمم نشده بود بخاطر بيماري اي تو بيمارستان بستري بودم. مادرم تعريف ميكنه رو تخت بقلي يه بچه بود كه اونم تقريبا همسن من بود. مامانش بالاسرش بوده ولي مدام گريه ميكرده. از مامانش ميپرسه بيماريش چيه و چرا اينقدر گريه ميكنه؟ مامانش ميگه:«تشنج شديد كرده و باعث شده تا چشماش نابينا بشن. از طرفي هنوز به حرف نيفتاده تا حرف بزنه يا حرف منو بفهمه و چون منو نميبينه فكر ميكنه من پيشش نيستم.» مادره بنده خدا صورتشو ميذاشته رو صورت بچه ش تا شايد اينطوري بفهمه مامانش پهلوشه و گريه نكنه. الان بيشتر از بيست سال ازون زمان ميگذره و من شكر خدا سالم و سلامتم و گاهي به اين فكر ميكنم اون بچه الان كجاست و چيكار ميكنه و به كجا رسيده؟ يا به قول تو مامانش چيكار ميكنه؟ :(
واقعا راسته كه هميشه از هر بدي بدتر هم هست. ان شاءالله خدا كمكون كنه تا اگر نميتونيم درست شكرشو بجا بياريم حداقل كفران نعمت نكنيم.
(ببخشيد طولاني شد)