چه خوب که اين پست رو نوشتي! ياد چند مکاه پيش خودم افتادم که چه ترسي سرتاپام رو گرفت که مبادا دوباره اون مريضي لعنتي بياد سراغ مامانم. چه قدر دل شکسته بودم يادمه وقتي موضوع اون دختر 9 ساله اي که باباش جانبازه و مادرش فوت کرده افتادم و چقدر خجالت کشيدم از خودم.
واي سنا گاهي شبها که شامم رو سير مي خورم و راحت مي خوايم فکر مي کنم که چند تا همسايه الان جلوي بچه هاشون با رمندگي نشستن و نمي دونن چي بخورن!
خجالت مي کشم از خودم. کاش علي وار زندگي کنيم