• وبلاگ : منتظر روشني
  • يادداشت : وقتي فراموشكار ميشويم
  • نظرات : 10 خصوصي ، 21 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام. اين ماجراهايي كه گفتي منو ياد يه موضوعي انداخت: وقتي هنوز يه سالمم نشده بود بخاطر بيماري اي تو بيمارستان بستري بودم. مادرم تعريف ميكنه رو تخت بقلي يه بچه بود كه اونم تقريبا همسن من بود. مامانش بالاسرش بوده ولي مدام گريه ميكرده. از مامانش ميپرسه بيماريش چيه و چرا اينقدر گريه ميكنه؟ مامانش ميگه:«تشنج شديد كرده و باعث شده تا چشماش نابينا بشن. از طرفي هنوز به حرف نيفتاده تا حرف بزنه يا حرف منو بفهمه و چون منو نميبينه فكر ميكنه من پيشش نيستم.» مادره بنده خدا صورتشو ميذاشته رو صورت بچه ش تا شايد اينطوري بفهمه مامانش پهلوشه و گريه نكنه. الان بيشتر از بيست سال ازون زمان ميگذره و من شكر خدا سالم و سلامتم و گاهي به اين فكر ميكنم اون بچه الان كجاست و چيكار ميكنه و به كجا رسيده؟ يا به قول تو مامانش چيكار ميكنه؟ :(

    واقعا راسته كه هميشه از هر بدي بدتر هم هست. ان شاءالله خدا كمكون كنه تا اگر نميتونيم درست شكرشو بجا بياريم حداقل كفران نعمت نكنيم.

    (ببخشيد طولاني شد)

    پاسخ

    آخيييييييي چقد گناه داشتن!:(((