سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم‌کم از برف سفیدپوش می‌شد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره چارقدش را سفت کرد و با قدم‌های کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می‌جوشید رفت و استکان را رو به روشنایی گرفت تا رنگ آن را بهتر ببیند...

 

داستان قشنگیه پیشنهاد میدم در ادامه مطلب بخونیدش

از دوستانی که در پست قبل شرکت کردن ممنونم
قسمتِ آخرِ مطالبِ جلساتِ قبلی هیئت چکه چکه انتظار، این هفته در وبلاگ محاورات برگزار میشه.

 

 




  • اشاره:
تشرّفات یکی از جذاب‌ترین مطالبی است که در حوزة مهدویّت از آن سخن گفته می‌شود و یکی از راه‌هایی است که بر اشتیاق دل‌ها به دیدار امام عصر(ع) می‌افزاید. موعود از همان ابتدا سعی داشت که این ماجراهای واقعی و خواندنی را با قلمی داستانی و زیبا بازنویسی و به خوانندگان ارائه کند. حاصل این تلاش‌ها داستان‌هایی بود که در مجله می‌آمد و تعدادی از آنها مدتی بعد به صورت کتاب منتشر می‌شدند. از جمله این کتاب‌ها می‌توان به «سوار در برف»، «ماه در آینه» و «آبی‌ترین دریا» اشاره کرد. داستان ردّ پا، نوشتة چهرة آشنا، آقای امیرحسین مدرس یکی از آن داستان‌هاست که در نخستین جشنواره برترین‌های فرهنگ مهدویّت، ویژة مطبوعات (1381) برگزیده شد.

...پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم‌کم از برف سفیدپوش می‌شد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره چارقدش را سفت کرد و با قدم‌های کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می‌جوشید رفت و استکان را رو به روشنایی گرفت تا رنگ آن را بهتر ببیند. بعد قوری را سر جایش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت. شعلة سماور را پایین‌تر کشید و با خودش گفت: سرتاسر این کوچه شترداران تا سر چهارراه ریسمانچی و حتی خود خیابان خراسان را بگردی، محض رضای خدا یک نفر را توی این برف پیدا نمی‌کنی که بهش سلام کنی، غیر از برف‌روب‌ها.

صدای گرپ بلندی پیرزن را از فکر به در آورد. یا حسین گفت و بلند شد و از پنجره نگاهی انداخت در بسته بود. از بام همسایه کپه‌های برف به کوچه انداخته می‌شد. نشست و چای را سر کشید. استکان را زیر شیر سماور آب زد و کنار دو سه استکان دیگر که روی یک تکه پارچه سفید بود، گذاشت. نگاهی به کتیبة پارچه‌ایِ کوچک و رنگ و رو رفتة شعر محتشم که روی دیوار روبه‌رو بود انداخت و بعد به چارپایه چوبی که رویش را با پارچه بلندی سیاهی پوشانده بود. چهار دست و پا به طرف چارپایه رفت و قسمتی را که از زیر پارچه بیرون زده بود مرتب کرد. نگاهی به نفت چراغ والور انداخت و سرجایش برگشت و باز در فکر فرو رفت.

این برف امروز کارها را خراب کرد. بعیده دسته‌ها راه بیفتند. زمین لیزه و کتل‌دارها و علم کش‌ها حتماً زمین می‌خورند این روز عاشورایی. خدا کنه به حقّ پنج تن برف بند بیاد، مردم به عزاداری‌شان برسند. من که، اگر امروز دسته سینه‌زنی نبینم دق می‌کنم... هی... خدا بیامرزه اسیران خاک را. حاج دایی، خاله جان، آقام، خانم جانم... روحش شاد که توی روضه اشک می‌ریخت و شیرم می‌داد... همینه که با یه «یاحسین» اشکم شُره می‌کنه. پیرزن قوری را از روی سماور برداشت، در سماور را بلند کرد و طوری که بخار داغ به صورتش نخورد، آب سماور را پایید که کم نشده باشد. دوباره در سماور را گذاشت و قوری را روی آن قرار داد. روی دو زانو بلند شد و از پنجره به در حیاط نگاه کرد. در هنوز نیمه باز بود و کف حیاط دیگر کاملاً سفید شده بود. زیر لب گفت: دیر کرد آقا ماشاءالله. همین وقت‌ها می‌اومد هر روز. از اوّل دهه نشده بود دیر بکنه. سر ساعت می‌آمد و ذکر مصیبت می‌کرد و می‌رفت که به مجلس بعدی‌اش برسد. چی شد امروز؟ نکنه نیاد... یا باب الحوائج! لنگم نگذار این روز عاشورایی... یا قمر بنی‌هاشم!

تسبیحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن. صدای بسته شدن در حیاط آمد و پشت‌بندش کسی با صدایی گرم و محکم گفت: یا الله، یا الله ... صاحبخانه، هستی؟

پیرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سید بلندقامت خوشرویی را ایستاده میان حیاط دید. گفت: بفرمایید آقا... سلام... فرمایش؟

سید سر بلند کرد و گفت: علیک السلام مادر! من دوست آقا ماشاءالله هستم. امروز نتوانست بیاید، مرا فرستاد. بدقول حسابش نکن.
دلش صاف است.

پیرزن همین‌طور که از جلوی در اتاق کنار می‌رفت، گفت: قربان جدّت آقا... دلواپس شده بودم... قدمت سر چشم... بفرما داخل، بیرون سرده، سید وارد اتاق کوچک شد و گوشه‌ای نشست. پیرزن برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
تازه‌دمه، نوش جان کنین... گرمتون می‌کنه...

سیّد با آرامش و طمأنینه چای را نوشید. سپس نگاهی به کتیبه روی دیوار کرد. سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بدهد مادر، چایت گرمم کرد. روضه بخوانم و بروم. امروز باید خیلی جاها سر بزنم.

خدا از بزرگی کمتان نکند آقا.

سید یالله گفت و برخاست روی چهارپایه نشست و آغاز کرد: بسم الله الرّحمن الرّحیم... صلّی الله علیک یا اباعبدالله
تو کیستی که گرفتی به هر دلی وطنی
که نی در انجمنی نی برون ز انجمنی
تو آن حسین غریبی که روز عاشورا
جهان مصالحه کردی به کهنه پیرهنی

بغض پیرزن ترکیده بود و بدن نحیفش از شدّت گریه تکان می‌خورد. سید به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌خواند. سید بلند گریست و پیرزن ضجّه می‌زد. سید روضه را تمام کرد و ذکر «امّن یجیب» گرفت. دعا کرد و پیرزن آمین گفت. همین که دعای سید پایان یافت، پیرزن دست به کار شد و دو چای خوش رنگ ریخت. یکی را به سید که هنوز روی چهارپایه نشسته بود تعارف کرد و دیگری را مقابل خودش گذات. سید با همان وقار و آرامش چای را نوشید و بلند شد. مادرجان، خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرماید. من با اجازه می‌روم. به آقا ماشاءالله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده باید مجلس امام حسین را دریافت.

پیرزن گفت: چشم آقاجان... الهی به حقّ ارباب بی‌کفن، خدا حاجت قلب شما را بدهد! و بعد دست کرد و از گره چارقدش یک ده‌شاهی بیرون آورد و گفت: قابل شما نیست... این پول برای خرج روضه است. قند و چای و خرما و... بالاخره دیگر! هر روز هم از همین پول به آقا ماشاءالله می‌دهم. امروز که نیامده، قسمت شماست... دستم را رد نکنید. سید سکه را از پیرزن گرفت: دستت درد نکند مادر، خداوند خیر و برکتت بدهد... بیرون نیا که سرد است. خداحافظ

سید از اتاق خارج شد. پیرزن پشت پنجره ایستاد و نگاهش را زیر پای سید که آرام و موقر گام برمی‌داشت تا دم در حیاط کشید. پیرزن آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. برف داشت بند می‌آمد. به اتاق برگشت. هر دو استکان را زیر شیر سماور آب زد و وارونه روی پارچه سفید گذاشت و بعد سماور را خاموش کرد. الهی صدهزار مرتبه شکر... این هم از روضة عاشورا. تا سال دیگر کی زنده و کی مرده؟ صداهایی از کوچه بلند شد. پیرزن گوش سپرد. صدای هماهنگ دست‌هایی را که به سینه کوبیده می‌شد، می‌شناخت. سراسیمه چادرش را به سر کشید و به طرف در حیاط رفت. دو سه باری پایش سرید و نزدیک بود روی برف‌ها بیفتد. تازه هوا تاریک شده بود که در زدند. پیرزن از اتاق بیرون آمد و آهسته در رفت. آقا ماشاءالله بود. سلام علیکم همشیره! سلام علیکم حاجی! خسته نباشی، خدا قبول کند.
بفرما داخل!

آقا ماشاءالله دست‌هایش را با های دهانش گرم کرد و گفت: مزاحم نمی شوم. آمده‌ام عذرخواهی به جهت غیبت امروز.
خدا ببخشه. دلواپس شده بودم.
سلامتی؟...

کجا مانده بودی امروز حاجی؟ قلهک بودم از دیشب. صبح مجلس روضه‌ای بود که باید می‌خواندم. مجلس که تمام شد و خواستم راه بیفتم طرف شهر، برفگیر شدم. درشکه و استر هم نمی‌توانست حرکت کند. خوف سرما و گرگ بود. لاجرم ماندگار شدم. خیر بوده ان‌شاءالله. باز خوب شد که رفیقت رو فرستادی.

کدام رفیقم باجی؟

همان آقا سیّدی که روانه کردی امروز به عوضت بیاد دیگه.
آقا ماشاءالله چشم‌هایش را ریز و ابروهایش را جمع کرد و گفت: آقا سید؟ ... کدام آقا سید؟

ای بابا... همان آقا سیّد قد بلند که صداش هم خوبه
آقا ماشاءالله ریش سفیدش را در مشت گرفت و اندیشید و گفت: من همچو رفیقی ندارم همشیره... نکند اشتباه ... پیرزن با دو انگشت یک رشته موی نقره‌ای‌اش را که از زیر چارقد بیرون آمده بود، پوشاند و کلام آقا ماشاءالله را قطع کرد.
نه حاجی... شما را خوب می‌شناخت... تعریفتون رو کرد. نعوذ بالله هوایی که حرف نمی‌زد سیّد اولاد پیغمبر... گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده باید به مجلس آقا ابی عبدالله رسید. آقا ماشاءالله حیران و مات مانده بود. آهسته و لرزان گفت: به همین عزای اربابم قسم... من کسی را نفرستاده بود.

رنگ به چهره نداشت، پیشانی‌اش عرق کرده بود، قوت از زانوهایش گریخت و همانجا کنار در نشست. پیرزن با سردرگمی فهمیده و نفهمیده گفت: پس... پس... آن آقا سید...

آقا ماشاءالله سرش را میان دو دستش گرفت و فقط توانست بگوید:
خاک بر سرم...!

پیرزن به در تکیه داد و به سمت حیاط رو برگرداند و خیره شد به ردپاهایی که روی برف به جا مانده بود و حالا انگار می‌درخشید.

امیر حسین مدرس
ماهنامه موعود شماره 100


نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 11:45 صبح توسط سنا شاخه نرگس ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت